شکست عاطفی وحشتناک

من ۲۲ سالمه.برای اولین بار در زند‌گیم با ی پسر اشنا شدم.همشهریم نبود.۳ بار همو دیدیم در ۵ماهی ک با هم دوست بودیم.در این ۳ بار خب اتفاقاتی هم بینمون افتاد ن در حده رابطه اما خب.برایه من زیاد بود.از همون اول گفت قصدش ازدواجه.منم باور کردم.پسره بدی هم نبود.اما خب من از همون اول فک میکردم چرا همچین خاسته هایی از من داره.مادرم مربض بود نمیتونستم و جرئت نداشتم برم بهش بگم.ن این ک مادرم دعوام کنه یا ادمه منطقی نباشه،اتفاقن خیلی هم منطقی و باهام صمیمیه(شاید تعجب کنین ک من با داشتن این مادر اصلا چرا با کسی دوست شدم)من احساسه کمبود محبت داشتم.ب شدت ی تکیه گاه میخاستم.یکی ک بتونم بهش تمام و کمال اعتماد کنم و خب کردم.من ادمه محتاطی بودم اما نمیدونم چرا این کارو کردم.ازم پشت تماس تصویری خاسته هایی داشت ک من مقاومت کردم اما در اخر وا دادم.نمیگم همش تقصیره اون بود،ک خودمم میخاستم تجربه کنم.اما گند زدم.من اونو برایه خودم بت کردم.خودش بهم میگفت هاله انقدر وابسته نباش.اما من احساس کردم دیگه حتی نمیتونم حرف از جدایی بزنم.کلن تو زندگیم همش ی اتفاق روانی دارم.ی بار وسواسه ی بار شک و تردیده و …در تمام این مراحل و حتی الان مادرم بوده ک کنارمه.بدون اون میمیرم.من رویه پایه خودم وای نمیستم هیچ وقت.
اون پسر ب من گفت ک قبلن با کسایی بوده ک قبلن معتاد بوده.شاید بهم بخندین
الان نمیدونم کدوم حرفاشو باید باور میکردم و کدومارو ن.مامانم میگه هرچند شاید ی سری چیزارو راست گفت اما نباید ب حریم تو پا میزاشت.پسری ک قصدش ازدواجه این کارارو نمیکنه.با من خوش بود چند ماهی اما حالا عین اشعال دور انداخته شدم.خاک بر سره من ک بازم میخام تماس بگیره.خاک.دل کندن برای اون خیلی راحتره انگار.و این وسط تنها کسی ک داره میمیره منم.الان حالم طوریه ک شاید ۲ ساعت اروم باشم ولی باز حالم بد میشه و راه میرم.از رندگی افتادم.دانشجوام اما حال و حوصله درس ندارم.دوس دارم همش بخابم
استرس زیاد دارم.شب و روزو نمیفهمم
من ساده بودم.و احمق.دیروز برای همیشه خدافظی کردم اما باز امروز بش پیام دادم.میگفت من ولت نکردم فقط حالا ک فک میکنم میبینم نمیشه.چون وضع مالیم خوب نیس.چون مشکلاته دیگه ای هس.گفت منطقی تر فک کن.من نمیخام بیای این جا و بعد ک اگه ی چیزی شد و خاستی برگردی،اعتماد خانوادتو از دست بدی.حمایتشونو.الان ک ب مامانم اینارو میگم میگه ت ساده بودی اینا همه الکی بود.اون دلش برا تو نسوخت.اما اخه ی جاهایی واقعی بود.بابا من اونقدرام نفهم نیستم
میگه بهم نگو نامرد.خب وقتی از تن ی دختر استفاده کنی،اسمش چیه؟هر چند صادق بوده باشی باهام
میگه ولت نکردم و برام مهمی اگه مهمم چرا دیروز ک گفتم خدافظ دیگه بهم پیام ندادی.حتی جوابمم ندادی.من زیادی هستم انگار.دیگه اونقدری ک قبلن مهم بودم براش،مهم نیستم حالا

سلام‌
ببینید اینکه شما در روابط تون تجاربی داشتید ی مساله ی دو طرفه بوده و با رضایت‌ طرفین ،حالا چرا بابت ابن قضیه احساس بدی دارید بر میگرده به تجاربی قبلی زندگی تون که در حال حاضر داره به لحاظ احساسی و هیجانی مشکلاتی رو براتون رقم‌میزنه که بیشتر مربوط به ذهن‌خودتونه .
اینکه اون آدم به شما گفته قصد ازدواج داره دلیل نمیشه بعد از ارتباط با شما حتما با شما رسما ازدواج کنه
شما یاید در نظر داشته باشید ما ی دوره ایی قبل از ازدواج برای آشنایی داریم که تصمیم بگیریم و میتونیم زیر بار تعهد بنابر هر دلیلی نریم
اینکه ما حس‌جراتمندی نداری و هرکاری که ازت میخواد میکنی ربطی به اون‌آدم نداره مشکل خودته که باید خیلی روش کار کنی نا بعدها دردسر سازتر نشه .
در مورد رابطه با مادرت هم‌به نظر میرسه نیاز هست یکم بهش پرداخته بشه چرا که بوی وابستگی میده. کلن نیاز هست که‌با جدیت به مشکلاتت در یک‌‌بستر درمانی مناسب و صمیمی پرداخته بشه نا بهتر بتونم کمکت‌گنم‌

سارا سهرابی . روانشناس و درمانگر مرکز خدمات روانشناسی و مشاوره احیا

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *