درمورده تربیت فرزند

سلام. من در بن بست گیر کردم از زندگی که هرگز برای من خوب نبود یک لحظه شادی داشتم بعد گریه وناراحتی حالا میبینم رو بچه ی نازنینم خیلی تاثیر گذاشته والان همون بچه نیست که بود بی حوصله ،عصبانی،گوشه نشین،وسواسیت شدید تو بهداشت و سخن دیگران ،با صدای بلند حرف میزنه و..مثال :آرام نشستیم بچه میگه بابا بزن فیلم شبکه ی بعدی من اینو دوست ندارم بابا قبول نمیکنه بچه چند ثانیه چند ثانیه تکرار میکنه بزن بابا، بابا عصبانی میشه به طرف بچه وسایل پرت میکنه یا پا میشه بچه رو میزنه. بچه ی من بی ادب نیست بچه ی من تو هشت سال نهایت دو بار به شهر بازی رفته،تا به حال به مسافرت نرفته،همیشه توخونه هست تک وتنها بابا میاد دوست داره باهاش بازی کنه ولی بابا میخواد بخواب یا با وسایل خودش سرگرم هست به بچه وقت نمیزاره من میخوام ببینم بچه رو زدن تربیت هست( نه یه گوش زد اروم، کتک که به یه آدم بزرگ بزنه میفته ).خواهش میکنم کمکم کنید من از آیند میترسم من به خاطر فرزندم تو این جهنم دوام آوردم میخوام ببینم تو خونه ای که بابا کمکی به مادر نداره ،ه هر مسئولیت بچه به عهدی من هست ،هروقت دوست داشت هر حرفی رو پیشه بچه میگه ،بابای کم حوصله وعصبانی میشه پیش چنین آدم بچه تربیت کرد خواهش میکنم به من بگین من چکار کنم

مشکلات فردی_روانی

شخصی وجود دارد که از قرار گرفتن در سختی و مشکلات و غمها لذت میبرد
وقتی در شرایط سخت زندگی قرار میگیرد وقتی در روزی ب شدت سرش شلوغه و پر از مشغله و درگیریه ن تنها حس بدی ندارد بلک ذوق و شوق دارد و لذت میبرد
آیا مشکلی دارد؟علت چیست؟
میشود در این بارع توضیح دهید

چطور با خانوادم کنار بیام

سلا با خانوادم زندگی میکنم و تا به الان تمام و کمال مطیع خانواده بودم و حتی از سن۹ سالگی بنا به مذهبی بودن خانواده حجاب داشتم و اعمال دین رو انجام دادم و در هیچ کاری خلاف خواست اون ها عمل نکردم. اما از کودکی مقایسه شدم و حتی با کسایی که خیلی از من بیشتر سن داشتن و این مقایسه تا به الان هم ادامه داره و در هیچ کاری حمایت نشدم و همیشه خانوادم از من تصویری توی ذهن خودم ساختن که کامل نیستم و مایه ی تاسف هستم. همیشه از نظر درس بهترین بودم و تا سال اخر دبیرستان بهترین نمرات کلاس مال من بود.افسردگی گرفتم و این افسردگی تمام و کمال به خاطر رفتار های خانواده سمت من اومد و انتظارات زیادی وبی توجهی های ایشون. و متاسفانه معتقد هستن که روانشناس رفتن فقط هدر دادنه پول هست و من روز به روز حالم بدتر میشه و حتی یک بار اقدام به خودکشی کردم ولی خداراشکر زخم عمیق نشد و من هم از کار خودم پشیمون شدم. نمیدونم چطور باید به زندگی کنارشون ادامه بدم بدون این که افسردگیم بدتر بشه اگر کمک کنید ممنون میشم

تنهایی،افسردگیو بی انگیزگی

سلام من دختری ۳۱ساله ام از حدود ده سال قبل تا الان درگیر مشکلات زیادی بودم مثل مرگ پدرمو بعدش فوت برادرم،و یک نامزدی چهار ساله خیلی بد که تمام اعتماد به نفس و عزت نفس م کشت.من بیکارم و شغلی ندارم اگرچه درس خوندم پارسال کنکور دادم که برم یه رشته خوب البته با حال روحی خراب هر طور شده خوندم اما قبول نشدم.کم و بیش خواستگار سنتی دارم اما به دلم ننشسته و مناسب من نبودن من از صبح تا شب دوازده ماه سال خونه ام توی یک شهر کوچک اینم فامیل های مهربونیت نداریم کسی نداریم جایی نمیرم حتی یک رفیق خوب ندارم دوستانی داشتم اما رها کردم چون دیدم در سختی ها به یادم نبودن،خلاصه توی سن ۳۱سالگی در نقطه صفر زندگی ایستادم یک نفر ندارم بتونم باهاش حرف بزنم خیلی زیاد احساس تنهایی و طرد شدن میکنم احساس دوست داشتنی نبودن نالایق بودن عذابم میده آنقدر در این احساسات بد ماندم که امروز نمیتوانم کاری را شروع و یا تکمیل کنم تمام کارها را ناتمام میگذارم و نمیتونم دیگه درس بخونم تا در تنها راهی که جلوم نامه یعنی آزمون های استخدامی شرکت کنم از صبح تا شب گریه میکنم من نمیتونم با کسی حتی هم‌صحبت باشم مثلا وقتی کسی دیر جوابم بده خیلی بهم میریزم و احساس طرد شدن شدید میکنم و غصه میخورم. همش از خدا مرگ می‌خوام. چطور نجات پیدا کنم؟

خیلی سردرگمم میترسم..

سلام من چند مدتی هست ک با ی اقا اشنا شدم علاقه شدیدی ب ایشون پیدا کردم و او هم ب من علاقه مند هستش ۹سال اختلاف سنمونه و دانشجو دندونپزشکیه قصدش جدیه برای ارتباط با من و خانوادش کاملا در جریان هستن برای ازدواج نمیتونه فعلا جلو بیاد بخاطر نبود درامد ولی گفت اگه میخای بهت ثابت شه ک میخامت میام صحبت میکنم با خانوادت ک نامزدمون کنن ولی چندتا مشکل هست ک خیلی اعصاب منو بهم میریزه یکیش این ک در گذشته اعتیاد به هرویین داشته و ترک کرده بود حدود ۷ماه پاک بود ک باز لغزش داشته و اخیرا باز استفاده کرده ولی الان دیگه استفاده نمیکنه و گفت واقعا از کارم پشیمونم و هردوهفته یبار قرار شده ک ازمایش بده بعدی اینکه زیر نظر روانپزشک هست و بیماری دوقطبی داره نمیدونم میتونم کنارش باشم ارامش داشته باشیم یا ن خیلی یعضی اوقات رفتارش تغییر میکنه بعدی اینکه زمانی ک بامن در ارتباط بوده با کس دیگه ای بخاطر مشاورع تحصیلی صحبت میکنه ک کم کم باهم دوست میشن و من اینم بخشیدم و فراموش کردم ک برا اینم پشیمونه و ادعا میکنه ک دیگه تکرار نمیکنه و هرچی ک من بخام و بگم رو انجام میده نمیدونم چیکار کنم این شخص شخص مناسبی هست یا ن باید رفتار من چجوری باشه ایا ب مواد برمیگرده یا ن میگه ک دوسم داره و تقریبا باور کردم و بهم ثابت شده خیلی گیجم از طرفی میترسم برای ادامه و میخام ک کسی کمکم کنه از طرفی واقعا بهش علاقه دارم و نمیتونم جدا شم

در مورد چکی ک بنظرم مفقود شده بوداعلام کردم

با سلام یه فقره چک ازصاحبخانه گرفته بودم.شوهرم معتاده چکا بی اطلاع من داده بوده ب ساقی. من رفتم اعلان مفقودی زدم ولی قبل از نامه قضایی طرف چک را برگشت زده.چندروزی منتظرماندیم وبهش گفتیم چکا بیارحساب خودت کم کن بقیشا بده نیومد.تا بانک وصاحب چک پولا دادن بمن. حالا شاکی شده وصاحب چک محکوم شده ک پولا بپردازه اونهم از من شاکی شده چکارکنم؟

من توی تصمیم گیری های جدیدم با مشکل رو به رو هستم

سلام وقت بخیر،من هیجده سالمه و چند وقتی هست با یه مسئله رو به رو هستم البته نمیتونم درست بیانش کنم امیدوارم بتونید کمکم کنید
چند ماه پیش یه دوست داشتم که به هم خیلی نزدیک بودیم ولی یه روز مامانم گفت این دوستت خیلی پرحرفه و دروغ گوعه با اینکه مامانم شناخت کاملی نداشت و میدونستم این حرفش درست نیس و جلوی مامانم از دوستم دفاع کردم ولی حرف مامانم خیلی روم تاثیر گذاشت و ذهنمو درگر کرد و بعد از به مدت کوتاهی دوستیمونو تموم کردم
هفته پیش هم یه دست لباس برای خودم خریدم که خیلی دوستش داشتم با اینکه دوستام هم بهم گفته بودن خیلی بهم میاد و قشنکه ولی مامان بهم گفت این رنگ و مدل لباس بهت نمیاد باز هم جلوش از سلیقم و انتخاباتم دفاع کردم ولی متاسفانه حرفاش روم تاثییر گذاش و باعث شد من تا الان دیگه سمت اون لباسا نرم و نگاهشونم نکنم
امروز هم یه همچین اتفاقی افتاد و با گفتن یه نکته منفی از کسی ک دوست داشتم باعث شد اونو کنار بزارم
با اینکه میدونم یچیزیو خیلی دوست دارم و برام خیلی با اهمیت ولی حتی کوچک ترین نکته منفی ک مامانم میگه باعث میشه ازش ب شدت دور بشم
و فقط این درباره ب مامانم صدق میکنه و حرفای دوستام یا بقیه ی خانواده اصلا روم تاثیری نداره و من همیشه به چیزایی که خودم دوست داشتم اهمیت میدادم و این موضوع که نمیتونم دربرابر مامانم کاری کنم خیلی منو اذیت میکنه

سلام.خسته نباشین.من کل روز رو دچار اضطراب و استرسم و از همه چی بریدم‌و مدام از خوانواده سرزنش میشم و احساس گناه و عذاب وجدان دارم ۱۵ ساله هستم‌ چند وقت پیش با پسری در ارتباط بودم‌ تو فضای مجازی اما متوجه اشتباهم شدم و ارتباطمو باهاش قطع کردم اما الان احساساتی دارم که واسه خودمم عجیبن حس گناه و عذاب وجدان دارم و هم‌این فکر تو سرمه که به پدرم بگم ولی نمیتونم از طرفی میترسم عکسای منو پخش کنه بعضی وقتا دچار جنون میشم و فکرای بدی به سرم‌میزنه ممنون میشم کمکم کنین

ثبات شخصیتی و فکری هم ندارم گاهی دو سه دقیقه به آینده امیدوارم و بعد کلا به پوچی میرسم حس میکنم لب پرتگاهم روانشناس حضوری هم‌رفتم اما نتیجه نگرفتم