دروغگویی بی دلیل

من دختری ۲۷ ساله هستم که یک خواهر و چهار تا برادر دارم. مادرم در سال ۸۹ دقیقا در سن پر حساس ازدواج من خواهر کوچکم را باردار شد اونموقعه چون تک دختر بودم خواستگاران زیاد و خوبی داشتم اصلا از بارداری مادرم حس خوبی نداشتم هم چون سن ایشان مناسب بارداری نبود و هم تعداد فرزندان مادرم به اندازه کافی بود برای همین از همان موقعه که دبیرستانی بودم وجود خواهرم را از دوستان پنهان میکردم تا الان که ارشد خودمو گرفتم به همه دورغ میگفتم که تک دخترم و خواهری ندارم باورم نمیشه چرا این کارو میکنم حس خیلی بدی دارم من عاشق خواهرمم اما نمیدونم چرا نمیتونم با این حقیقت کنار بیام از طرفی وقتی با خودم فکر میکنم که چرا اینجوریم به این نتیجه میرسم که پدر و مادر من لیاقت دختر دار شدندو ندارند و این حرفیه که همیشه به مامانم میزنم پدر من یک جانباز موجی که بیشتر وقتا با فحاشیاش عذابم داده وقتی نوجوون ۱۳-۱۸ بودم رابطه خوبی با مامان و بابام نداشتم همیشه فکر می کردم یه چیز اضافیم تو این خونه مامانم دلیل اصلی رابطه بد من با بابام بود همیشه فکر میکردم یه رقیبه برام نه یه مادر تمام عقده های کودکی شو سر من خالی کرد. از تعریف کردنه داستان سه روز نیومدن بابام موقعه تولدم به خاطر اینکه دختر نمی خواست و فعال کردنه حس تنفر من نسبت به بابا با بدگویی کردن از بابا تا اسم گذاشتن من و تحقیر من جلوی داداشام بگیر تا سختگیری ها بیخودی ایش یادمه هر وقت با بابام دعوا میشد با بیرحمی تمام به جای که بیاد اشکامو پاک کنه و آرومم که میگفت حقته آرزوم بود یک بار تو آغوشم بگیره و آرومم کنه مثل مامان های دیگه آرزوم بود مثل یک مامان خوب هوای دخترشو داشته باشه مامان هیچ وقت مامان خوبی نبود هیچ وقت هیچ وقت به نظر من خدا با دادن دختر به مامان بابای من بزرگتر ظلمو در حق منو زهرا خواهرم کرده.

بازگرداندن اعتماد به نفس و عزت نفس

قبل از ازدواج ادم پر انرژی و شادی بودم،با مردی که ۶سال ازم کوچکتره ازدواج کردم البته این موضوع رو موقع مراسم بله برون فهمیدم یعنی بهم دروغ گفته بود الان۶سال از ازدواجم میگذره و دو فرزند دارم همسرم در ظاهر ابراز علاقه میکنه ولی اصلا نمیتونم باور کنم چون هنوز بعد از این مدت اسمم رو هم صدا نمیزنه،اسباب اسایشه منو فراهم نمیکنه حتی چیزهای کوچیک مثل وصل شیلنگ اب یخچال،یا وصل ماشین ظرفشویی،همیشه سرش تو گوشیه و بهم تو نگهداری بچه ها کمک نمیکنه،توی جمع دوستان اصلا یادش نمیاد منم وجود دارم،مسافرتهای خارجی و داخلی با دوستاش میره و حتی اهمیت نمیده که به مقصد رسیدنشو بهم خبر بده و اینکه برام قابل هضم نیست که چطور دلتنگه بچه ها نمیشه؟الان مسافرته،وقتی نیست احساس میکنم برای زندگی انرژی دارم.هر دو بارداریم مثله کابوس برام گذشت تا۵ماه اول بارداریم اصرار به سقط میکرد حتی یکبار شکمم رو لمس نکرد یا حتی یکبار منو دکتر نبرد.هر دو بار توی بیمارستان منتظره به دنیا اومدن بچه هام نشد،دفعه اول منو بیمارستان دولتی برد با اینکه بارها بهش گفته بودم فوبیای بیمارستان دولتی دارم منم بخاطر اسمش که بیمارستان ارش بود اصلا متوجه دولتی بودنش نشدم یا نمیدونم شاید باور نکردم اینکارو باهام بکنه گاهی حس میکنم بخاطر شرایط مالیم باهام ازدواج کرده،بعد از اینکه اعتماد به نفسم رو گرفت تازه متوجه شدم که رفتارای ایشون منشاش خودخواهیشه و خیلی دیر فهمیدن این موضوع اسیب جدی بهم زده به شکلی که اکثر اوقات حتی قادر نیستم از خونه بیرون برم،یا حتی نمیتونم برای مشاوره گرفتن برم بیرون احساس میکنم همه در مورد لباس پوشیدن و حرف زدنم قضاوتم میکنن،خیلی مضطربم.سوال من اینه که ایا خودخواهی قابله درمانه و ایا من میتونم با مشاوره عزت نفسم رو به دست بیارم و مهارت ایجاد حد و حدود رابطه رو بدست بیارم وزندگی مشترکم رو ادامه بدم؟

تصمیم گیری در مورد ادامه رفاقت

سلام و خسته نباشید
مشکلی داشتم که ممنون میشم اگر بتونید کمکم کنید
قضیه از این قرار هست که من دانشجویی هستم که در شهر مرکز استان خودم مشغول به تحصیلم و در دانشگاه ما دانشجویان زیادی از دیگر استان ها درس می خونند و بیشتر اعضای کلاس ما رو همین دانشجویان غیر بومی تشکیل می دهند ، ضمنا دانشگاه فقط پسرانه هست
من آدمی هستم که اصولا کم با دیگران رابطه برقرار می کنیم و جز با چند دوست صمیمی با دیگران چندان رابطه ای ندارم
در اواخر سال اول تحصیلیم در اثر فعالیت های دانشجویی و فرهنگی-سیاسی که داشتم به یکی از دانشجویان هم رشته خودم کم کم نزدیک شدم و فعالیت های مشترکی رو انجام دادیم و رابطه کم کم صمیمی شد ، این دانشجو خیلی به من کمک می کرد و در همه شرایط هوای منو داشت
از اول سال دوم ، ما اتاق های خوابگاهیمون رو تغییر دادیم و به اتاق مشترکی رفتیم و به شکلی انتخاب واحد کردیم که در یه کلاس باشیم
در اثر این فعالیت های تشکیلاتی ، کلاس مشترک ، اتاق مشترک که چون من هفته ای دو شب در خوابگاه می موندم باعث می شد در کنار هم باشیم صمیمیت ما روز به روز بیشتر می شد ، کم کم با هم سفرهای تشکیلاتی و تفریحی رفتیم ، ایام عید و عزا با هم در مراسمات شرکت می کردیم و … تا جایی بعضی مسولان دانشگاه بهمون می گفتن دوقلو …
اوایل امسال ( یعنی اواخر سال دوم تحصیل ) یه شب که با هم بیرون رفته بودیم رفیقم برام تعریف کرد که از روز اولی که من رو دیده وابسته من شده و از اخلاق و رفتار خاص من ، قاطعیتم ، اطلاعات سیاسیم و … خیلی خوشش اومده ، می گفت دوست داشته همیشه کنارم باشه ، روزهایی که خوابگاه نبودم مدام کمد من رو نگاه می کرده و به لباس هم دست میزده ، حتی اونقدر با من صمیمی شده بود که یکی دوبار پیراهن من رو وقتی حواسم نبود برام شست و بعدا بهم خبر داد ( چون من کم رو هستم و خودم چندان این کار ها رو در خوابگاه نمی کنم )
با شنیدن این حرفا من خیلی نگرانش شدم و بهش گفتم اگر می خواد کنار من بمونه باید حتما وابستگیش به من رو کم کنه و به یه دوستی متعادل برسه و اون هم قول داد که تلاش کنه و من مدام بهش راهکار می دادم واسه کم کردن وابستگی ، حتی وقتی فهمیدم به فکر اینه که یه زن از استان ما بگیره تا کنارم باشه با دعوا منصرفش کردم و گفتم خانوادش مهم ترن و باید کنار اونا باشه
تابستون شد و روز اخر دانشگاه ما دوتا با بغض و اشک از هم جدا شدیم ، ۲۰ روز بعد طبق قرار قبلی من به همراه یکی دیگه از رفقا به شهرشون سفر کردیم و ۴ روز مهمونشون بودیم و دوباره با ناراحتی جدا شدیم و برگشتیم ، ۳۰ روز بعد از اون دوباره طبق قرار قبلی و برای یه اردوی تشکیلاتی به مشهد رفتیم
در این مدت بر اثر ابراز علاقه اون به من ، من هم شدیدا به اون علاقه پیدا کردم و باهاش صمیمی شدم ، در حالی که تا قبل از این اونو یه رفیق خوب می دونستم از وقتی از ماجرای وابستگیش مطلع شدم اونو بردار واقعی خودم می دونستم و عاشقش شده بود
اما از اواسط تابستون من احساس کردم که رابطه اون با من یه مقدار تعریف کرده ، وقتی از خودش پرسیدم گفت همون طور که خواسته بودی وابستگیمو کنار گذاشتم اما هنوز به شدت بهت علاقه دارم و عاشقتم
من هرچند خودم ازش خواسته بودم وابستگیشو کنار بذاره اما وقتی این رو احساس کردم حس خیلی بدی بهم دست داد ، کار به جایی رسید که ظرف یک هفته چند بار باهاش قهر کردم و اون با اصرار و التماس دوباره برگشت و از طرفی خودمم نمی خواستم کنارش بذارم و قهرام یه جورایی ناز کردن بود ، در سفر مشهد قهر ها به اوج خودش رسید حتی انگشتری که برای تولدم گرفته بود رو جلو خودش بیرون انداختم و اون گشت پیداش کرد و دوباره با اصرار بهم داد
فعلا چند روزیه که رابطمو باهاش عادی نگه داشتم تا با شما و چندتا مشاور دیگه مشورت کنم و بعد تصمیم بگیرم
نگرانی من از چندتا چیزه
اول اینکه من هرچند یقین دارم اون الان به شدت منو دوس داره ، اما چون میدونم دوست داشتن اون نسبت به فروردین ماه ( که اوجش بود ) یه ذره کم شده ( مثلا از ۱۰۰ رسیده به ۹۰ ) نگرانم که اون با دیدن علاقه از طرف من عطشش به من رو از دست بده و مثلا تا ابان و اذر دیگه کاملا نسبت به من بی تفاوت بشه که در این صورت اعتماد به نفس و احساس من نابود میشه
دوم اینکه من و اون حتی اگر رفیق صمیمی بمونیم فقط تا دو سال دیگه با همیم و بعدش اون به شهرش برمیگرده که ده ساعت با من فاصله داره و من هم اینجا هستم ، وقتی من دو سال با اون تفریح رفته باشم غذا خورده باشم و همه جا باهاش باشم و بعد از این دو سال دیگه جدا بشیم احساساتم نابود میشه همیشه دل تنگشم و دیگه از تفریحات لذت نمی برم و خاطرات بیچارم میکنه ( اصولا ادم خاطره بازیم ) اون میگه میخواد ارشد رو شهر ما بخونه تا دو سال دیگه هم باهم باشیم و قبول کرده بعد از ارشد هم هر ماه یکیمون بره پیش اون یکی و دو سه روز با هم باشیم ، اما من وقتی ازش میخوام برای اطمینانم قسم بخوره میگه اگر قسم بخورم فکر می کنم باید مدام مراقب باشم که نسبت به تو سرد نشم و این باعث میشه بیشتر سرد بشم ، از طرفی هم چون هم خودش و هم مادرش به شدت از اتوبوس می ترسن ( به نوعی فوبیا اتوبوس دارن!) من شک دارم که به وعدش عمل کنه
سوم اینکه من وقتی اینقدر اونو دوس دارم روی کارهاش حساس میشم ، از بودنش و تفریح کردنش با دیگران زجر می کشم ( اونم همین حسو نسبت به من داره ) هرچند تا الان بدون من تفریح نرفته اما من می ترسم با کم شدن وابستگیش این اتفاق بیوفته و من اذیت بشم
همه اینا من رو به این نتیجه میرسونه که رفاقتم با اون رو تمام کنم ، ولی از طرفی علاقه شدید اون به ادامه دوستی ، لذتی که این دوستی به زندگی دوتامون داده ، و تغییرات مثبتی که در هم به وجود آوردیم ( من خجالتی بودنم خیلی کم تر شده ، استقلالم زیاد شده ، تجربه های زیادی ازش یاد گرفتم و اون کتاب خون شده ، اطلاعات سیاسی مذهبیش بالا رفته ، وضعیت جسمیش از قبیل وزن و … بهتر شده ) باعث میشه نتونم این رابطه رو قطع کنم
می خواستم از راهنمایی و راه حل شما استفاده کنم
نکته : لطفا متعادل کردن رابطه رو از من نخواید چون من ادمیم که حد وسط ندارم ، با یکی یا خیلی صمیمیم یا رابطه ای باهاش ندارم و صرفا جهت ضرورت باهاش ارتباط می گیرم ، پس راه حل هایی که منتج به کم شدن تدریجی علاقه بشه لطفا بهم ندید چون به نظرم با همون سرد شدن و از بین رفتن کم کم صمیمیت که من ازش میترسم فرقی نداره

مشکلم اینست که در سن ۴۰سالگی به نوجوانها علاقه دارم و هرگاه نوجوان سفید و بی ریش وخوش اندام ببینم قلبم ناخود آگاه به تپش می افتد .خودم از این حس رنجورم و دست خودم نیست .راهنمایی کنید .

به نوجوانها خوشکل میل دارم و دوست دارم بغلشان کنم .وبا آنها رابطه داشته باشم.متاهلرذ هم هستم و ۴۰ سالم است.چگونه به نوجوانهای خوشکل بی تفاوت شوم.

دوست دارم بدستش بیارم

سلام یه دختر۱۹ساله هستم.به دکتری که اومده تو درمانگاهمون علاقمندشدم.من خواستگارای زیادی دارم ولی بهشون جواب منفی دادم چون معیارای که میخوام رو ندارن خانوادمم ازمشکل پسند بودن من آسی شدن بگین چیکارباید بکنم؟هیچ شماره ای هم ازش ندارم بنظرتون بهش بگم؟من واقعامیخام بدستش بیارم من صدسال یبار همچین ادم خاصی میبینم چیکارکنم؟سردرگمم من شاید این سایت گم کنم(اگه امکانش هست جوابوبفرستین ایمیلم)

جنجال و نا آرامی خانه

سلام ، ما یک خانواده ۷ نفره بودیم که چندسالی است پدرم فوت کردن، خواهر بزرگ و برادر بزرگ ازدواج کردن، من و مادرم و دو خواهر بزرگرم با هم زندگی می کنیم ، یک خواهرم متاسفانه شدیدا با فامیل و ماها مشکل دارد . اصلا در حضور او نمیتوانیم با کسی تماس بگیریم چه رسد به دید و بازدید! ایشان بسیار خلق بدی دارد و سر هیچ جنجال به راه می اندازد . خیلی جو بدی داریم، بارها با هم دعوایمان شده و حتی متاسفانه دستمان روی هم بلند شده! هر لحظه یک رفتاری دارد! یه لحظه با بقیه می خندد اما ممکن است یک ساعت بعد دعوا به راه بیاندازد! اصلا آرمش نداریم! لطفا راهنمایی بفرمایید . ممنون

سردر گمی و پریشانی

سلام
موضوعی رو که عنوان کردم خیلی کلی است من فقط می دونم حالم خوب نیست ولی نمیدونم چیم شده و چی کارباید بکنم ،دائم نگرانم که یک اتفاق بدی میافته ، یه چیز خیلی کوچک سریع حالم و بدمی کنه ناراحت می شم و میرم تو خودم دیگه حرف نمی زنم خیلی کم حرف شده ام برای حرف زدن با هیچ کسی راحت نیستم تقریبا خیلی وقته دیگه با کسی حرف های دلم و نزدم و خیلی مسائل دیگر

حساسیت شدید و وسواس

پسرم ۲۲ ساله و دانشجوی حقوق است.بسیار حساس است یعنی از کودکی این خصوصیت را داشته ناسازگار بوده نسبت به همسالانش از نظر فکری عقب تر بود طوری که نتوانست حتی یک دوست صمیمی برای خود داشته باشد و همیشه از سن و سالانش اذیت شده بعد که بزرگتر شده حساسیت بیشتر شده که میخواهد همه چیز را تلافی کند اگر بیرون برود با همه در گیر میشود تو خونه هم با ما در گیر است الان چهار ساله که اینجوریه و ما خسته شدیم رفتار های وسواسی هم دارد دارو هم مصرف میکند کلوزاپین سرترالین و وللپرت سدیم قبلا هم فلوکسامین میخورده ولی هیچ اثری نداشته سه بار هم بستری شده شوک هم گرفته