اختلالات هویت جنسی

سلام من از موقعی که به دنیا اومدم من رو زهرا صدا کردن و با اسم زهرا و شرایط یک دختر بزرگ شدم … من در کودکی خیلی اهل بازی کردن تو کوچه بودم و بیشتر ساعت های روز رو تو کوچه بودم و با دختر و پسر بازی میکردم اما بیشتر همبازیام پسر بودن و باهاشون و ور کنارشون احساس راحتی داشتم تا اینکه ۱۱ سالم شد و دیگه دعوام کردن حتی سر بازی کردن با پسر کتک خوردم تا اینکه گذاشتم کنار و از اون موقع دیگه بازی با پسر ممنوع شد برام. من از همون بچگی داداشم سر چیزای مختلف و الکی زیاد کتکم میزنه و سر همین هیچی رو نمیتونستم بهشون بگم و از حقم دفاع کنم چون اگه چیزی میگفتم خیلی میزد منو و کل بدنم کبود و زخم میشد… مادر پدرم هم باهم مشکل داشتن و درکل محیط خانوادمون آروم آروم نبود من چون بیشتر بیرون بودم و تواین فکرا نبودم خیلی نمیفهمیدم… ولی محیط پر استرسی بود و پدرم خیلی مادرم رو کتک میزد حتی قبل از به دنیا اومدن من… من با همه بازی میکردم چه با دختر چه با پسر اما با پسرا راحت تر بودم… بگذریم من توی ۹ سالگی از یکی از همکلاسیام خوشم اومد و بهتره بگم عاشقش شدم .. همش مراقبش بودم و حتی بعد اینکه کلاسمون از هم جداشد باز بدون اینکه خودش بدونه مراقبش بودم و هواسم بهش بود تا اینکه از اون مدرسه رفت و منم خیلی ناراحت بودم… من باز مشغول بچگیم بودم و چیزی رو جدی نمیگرفتم . تا اینکه رفتم راهنمایی و اونجا بازهم همین اتفاق برام تکرار شد اما اونقدر برام مهم نبود … از نظر رفتاری و لباس بیشتر اونجوری که مادرم بزرگم کرده بود و بهم آموزش داده بود رفتار میکردم و حرف میزدم و پوششم از ۱۲ سال به بعد رعایت کردم و کاملا دخترانه میپوشیدم… توی ۱۴ سالگی با یه دختره دوست شدم من اونو دوست دختر خودم میدونستم و دوسش داشتم ولی اون منو دوست خودش میدونست اما حس هایی بهم داشت اما خوب نمیتونس بگه و.. بعد یه مدت باهاش ارتباط برقرار کردم و بهش پیشنهاد رابطه دادم و اونم قبول کرد باز بعد یه مدت دیدم سرد شده ازم و بهم خیانت کرد و رفت سراغ پسر های دیگه و منو ول کرد و من خیلی اعضابم خورد شد و گفتم کسی که به من خیانت میکنه و منو نمیخواد همون بهتر که نباشه و گذاشتمش کنار… ولی هراز گاهی که میبینمش بازم ته دلم براش تنگ میشه اما بیخیالش… اومدم دبیرستان و سال دهم بودم که واقعا عاشق یه دختره شدم به تمام معنا یه عاشق واقعی … تولداش سوپرایزش میکردم و بهش ابراز علاقه میکردم ،کارهاش رو براش انجام میدادم بهش میرسیدم و… درکل هواشو خیلی داشتم… حتی خانومم صداش میکردم… تا اینکه یه روز به یکی از دوستام که نصبتا باهاش صمیمی بودم احساساتم رو درمیون گذاشتم و گفتم که دوست دارم به عنوان یه پسر با پری که همون دختره که عاشقشمه ازدواج کنم و روش خیلی غیرت دارم و نمیتونم ببینم با پسرای دیگه دوست بشه و همه ی احساسات درونیم رو که به ظاهرم نمیخورد رو براش گفتم … و اونم گفت که تو یه دختری و توهمه و چرت و پرت دارم میگم گفت سعی کن بیشتر سمت خدا بری و چادر بزار، آرایش کن و دخترانه رفتار کن ، برقص و حتی سمت پسرا برو و دوست شو با پسر و …. من هم همین کارهارو کردم و با اینکه از درون راضی نبودم و یه احساس گنگی داشتم اما عادت کردم و آرایش میکردم ، تیپای دخترونه میزدم و حتی رفتارام کاملا دخترونه شده بود… و حتی با یه پسر ۲ ماه دوست شدم ولی هیچموقع اجازه نمیدادم نزدیکم بشه و حتی نمیزاشتم دستمو بگیره و مثل یه رفیق فقط سلام و علیک داشتیم و چخبرا و اینجور چیزا و خودشم به خاطر اینجور رفتارام تعجب میکرد… باهاش کات کردم و چند ماه بعدش پسر داییم شروع کرد بهم ابراز احساسات کرد و سمتم اومد من هم تو اون سن ها چون ۱۲ سالگیم پدر مادرم از هم جدا شدند و چون در اون سالها احساس تنهایی زیادی میکردم و پسر داییم نزدیکم شد من هم با توجع به حرف دوستم سمتش رفتم ولی باهم دوست نبودیم ولی با کاراش و رفتاراش احساس حمایت بهم میداد و من وابستش شدم و دوسش داشتم.. مثل دوست داشتن یه رفیق.. همه فکر میکردند که من عاشقش شدم و انقدر بهم گفتند عاشقش شدی که منم تظاهر به همون میکردم و یه جورایی باور کرده بودم ولی تو درونم اصلا همچین چیزی نبود… و این قضیه ی پسر داییم رو حتی خانوادم و دوستام فهمیده بودن و این که بخوام بگم من اینجوری نیستم سخت تر میشد… با تمام این کارها ولی من باز پری رو با تمام وجودم دوست داشتم و این رو خودشم میدونست که خیلی دوسش دارم… رابطم با پسر داییم و احساساتم نصبت به اون در ظاهر کمتر و کم رنگ تر میشد و اونم دیگه حسی نداشت…من باز رفتم پیش دوستم و گفتم اینجوری شد و اونم مونده بود و گفت با یه پسری که نشناستت تو فضای مجازی دوست شو و رابطه عاشقانه رو شروع کن شاید یه احساسی تو درونت تغییر کنه…من هم همین کار رو کردم و لی بازم به طرف مقابلم حتی تو چت نمیزاشتم از حدش رد بشه و چیزهای عاشقانه بگه و بره سمت حرف زدن درباره رابطه جنسی. این دوستیمم تا یه ماه کشید و بعدش خانوادم فهمیدن و یه عالمه دعوام کردن و حتی برادرم در حد مرگ کتکم زد اما من نمیتونستم دلیل این کارو بگم و این اتفاق گفتن شرایطم رو و باور اونها رو سخت تر میکرد… . من ۱۵ سالگی موهامو زدم و دیگه از اون به بعد خانوادم اجازه نمیدادن موهامو بزنم و اونجوری که اونا میخواستن ومورد قبول بود رفتار میکردم و میپوشیدم. من در سال دوم دبیرستان با یه دختره دوست شدم که شرایط مشابه به همو داشتیم با این تفاوت که من دوست داشتم یه مرد کامل باشم جسمم و حتی آلت تناسلیم هم مردونه باشه ولی اون فقط دوست داشت رفتاراش و پوشش مردونه باشه .در این مورد با کسی حرفی نمیزدیم و به کسی چیزی نمیگفتیم و کاملا دخترونه میگشتیم .. تا سال سوم دبیرستان که الانه و چند ماه پیش من و دوستم فهمیدیم چیزی به نام ترنس وجود داره و احتمال اینکه جزوی از اون افراد باشیم بالا هستش و اون دوستم رفت دکتر ولی درمانش رو ادامه نداد و به اون چیزهایی که میخواست رسید منم قضیه دوستم رو به خانوادم گفته بودم … الان ۲ ماهی میشه که من به خواهرام و مادرم به غیر از برادرم مشکل خودم رو گفتم و اونا فکر میکنن من دارم از دوستم تلقین میکنم و میگن که من یه دخترم و باور نمیکنن ولی من مشکلم با اون فرق داشت فقط شبیه اون بود…
من خودمو یه پسر میدونم که با جسم و شرایط دختر به دنیا اومده و از درون گنگه و ناراضی . من حتی افسردگی شدید گرفتم ولی بعد از یه مدت باشگاه رفتن و… بهتر شدم و الان بازم افسردگی سراغم اومده … من دوست دارم جسمم هم پسر باشه و همه منو یه پسر بدونن و … و واقعا شرایطم بده تو مدرسه بهم میگفتم تو دوجنسه ای؟ و منم میگفتم که نه و مشکلم رو شرح میدادم … و دوستام هم همش میخوان با گفتن اینکه من آرایش میکردم اینکه جسمم ظریف و دخترونه است و اینکه دخترونه میگشتم منو منصرف کنن از این خواسته و میگن تو فاز گرفتی و… منو بدتر ناراحت میکنن و فقط تنها کسی که واقعا درکم کرد و فهمید همچین احساسی تو من وجود داره همون پری هستش اونم تا حدودی قبول کرده و هیچکدوم دوست ندارن قبول کنن که اینهمه مدت کنار یه پسر بودن… الان من خودمو تو شرایط سختی میبینم کنار دخترا احساس غریبی دارم و احساس میکنم نامحرمم پیششون و حتی دوستام کنارم لباساشون رو درمیارن سرم رو میندازم پایین و نگاهشون نمیکنم . و خودمو یه مرد میبینم . حتی رفتم لباس پسرونه گرفتم و پوشیدم اما برادرم طبق معمول دعوام کرد و لباس هارو ازم گرفت و خودش پوشید… هیچکس درکم نمیکنه… برادرم از این قضیه خبر نداره .
من حتی با ۲تا مشاور و روانشناس تخصصی صحبت کردم و گفتن که به احتمال خیلی زیاد ترنس هستم و…
من الان نمیدونم باید چیکار کنم و چجوری به خانوادم بگم که باور کنن با چیزهایی که از من دیدن اصلا باور نمیکنن .
من از جسمم خوشم نمیاد همش با وزنه کار میکنم که بازوهام بزرگ تر بشه و سینم رو با بانداژ میبندم و…
و واقعا دارم عذاب میکشم از اینکه نمیتونم اونیکه میخوام باشم و احساساتم رو بیان کنم
من در زندان تنم اسیرم و در پیله ای که جسمم برایم درست کرده گیر کرده ام.
من خودمو پسر میدونم اما جسمم یه چیز دیگه ای رو میگه.
سوال آخر اینکه من واقعا چی ام؟ و باید چیکار کنم و راهش چیه؟ چجوری با خانوادم حرف بزنم و بگم؟

تصمیم گیری در مورد ادامه رفاقت

سلام و خسته نباشید
مشکلی داشتم که ممنون میشم اگر بتونید کمکم کنید
قضیه از این قرار هست که من دانشجویی هستم که در شهر مرکز استان خودم مشغول به تحصیلم و در دانشگاه ما دانشجویان زیادی از دیگر استان ها درس می خونند و بیشتر اعضای کلاس ما رو همین دانشجویان غیر بومی تشکیل می دهند ، ضمنا دانشگاه فقط پسرانه هست
من آدمی هستم که اصولا کم با دیگران رابطه برقرار می کنیم و جز با چند دوست صمیمی با دیگران چندان رابطه ای ندارم
در اواخر سال اول تحصیلیم در اثر فعالیت های دانشجویی و فرهنگی-سیاسی که داشتم به یکی از دانشجویان هم رشته خودم کم کم نزدیک شدم و فعالیت های مشترکی رو انجام دادیم و رابطه کم کم صمیمی شد ، این دانشجو خیلی به من کمک می کرد و در همه شرایط هوای منو داشت
از اول سال دوم ، ما اتاق های خوابگاهیمون رو تغییر دادیم و به اتاق مشترکی رفتیم و به شکلی انتخاب واحد کردیم که در یه کلاس باشیم
در اثر این فعالیت های تشکیلاتی ، کلاس مشترک ، اتاق مشترک که چون من هفته ای دو شب در خوابگاه می موندم باعث می شد در کنار هم باشیم صمیمیت ما روز به روز بیشتر می شد ، کم کم با هم سفرهای تشکیلاتی و تفریحی رفتیم ، ایام عید و عزا با هم در مراسمات شرکت می کردیم و … تا جایی بعضی مسولان دانشگاه بهمون می گفتن دوقلو …
اوایل امسال ( یعنی اواخر سال دوم تحصیل ) یه شب که با هم بیرون رفته بودیم رفیقم برام تعریف کرد که از روز اولی که من رو دیده وابسته من شده و از اخلاق و رفتار خاص من ، قاطعیتم ، اطلاعات سیاسیم و … خیلی خوشش اومده ، می گفت دوست داشته همیشه کنارم باشه ، روزهایی که خوابگاه نبودم مدام کمد من رو نگاه می کرده و به لباس هم دست میزده ، حتی اونقدر با من صمیمی شده بود که یکی دوبار پیراهن من رو وقتی حواسم نبود برام شست و بعدا بهم خبر داد ( چون من کم رو هستم و خودم چندان این کار ها رو در خوابگاه نمی کنم )
با شنیدن این حرفا من خیلی نگرانش شدم و بهش گفتم اگر می خواد کنار من بمونه باید حتما وابستگیش به من رو کم کنه و به یه دوستی متعادل برسه و اون هم قول داد که تلاش کنه و من مدام بهش راهکار می دادم واسه کم کردن وابستگی ، حتی وقتی فهمیدم به فکر اینه که یه زن از استان ما بگیره تا کنارم باشه با دعوا منصرفش کردم و گفتم خانوادش مهم ترن و باید کنار اونا باشه
تابستون شد و روز اخر دانشگاه ما دوتا با بغض و اشک از هم جدا شدیم ، ۲۰ روز بعد طبق قرار قبلی من به همراه یکی دیگه از رفقا به شهرشون سفر کردیم و ۴ روز مهمونشون بودیم و دوباره با ناراحتی جدا شدیم و برگشتیم ، ۳۰ روز بعد از اون دوباره طبق قرار قبلی و برای یه اردوی تشکیلاتی به مشهد رفتیم
در این مدت بر اثر ابراز علاقه اون به من ، من هم شدیدا به اون علاقه پیدا کردم و باهاش صمیمی شدم ، در حالی که تا قبل از این اونو یه رفیق خوب می دونستم از وقتی از ماجرای وابستگیش مطلع شدم اونو بردار واقعی خودم می دونستم و عاشقش شده بود
اما از اواسط تابستون من احساس کردم که رابطه اون با من یه مقدار تعریف کرده ، وقتی از خودش پرسیدم گفت همون طور که خواسته بودی وابستگیمو کنار گذاشتم اما هنوز به شدت بهت علاقه دارم و عاشقتم
من هرچند خودم ازش خواسته بودم وابستگیشو کنار بذاره اما وقتی این رو احساس کردم حس خیلی بدی بهم دست داد ، کار به جایی رسید که ظرف یک هفته چند بار باهاش قهر کردم و اون با اصرار و التماس دوباره برگشت و از طرفی خودمم نمی خواستم کنارش بذارم و قهرام یه جورایی ناز کردن بود ، در سفر مشهد قهر ها به اوج خودش رسید حتی انگشتری که برای تولدم گرفته بود رو جلو خودش بیرون انداختم و اون گشت پیداش کرد و دوباره با اصرار بهم داد
فعلا چند روزیه که رابطمو باهاش عادی نگه داشتم تا با شما و چندتا مشاور دیگه مشورت کنم و بعد تصمیم بگیرم
نگرانی من از چندتا چیزه
اول اینکه من هرچند یقین دارم اون الان به شدت منو دوس داره ، اما چون میدونم دوست داشتن اون نسبت به فروردین ماه ( که اوجش بود ) یه ذره کم شده ( مثلا از ۱۰۰ رسیده به ۹۰ ) نگرانم که اون با دیدن علاقه از طرف من عطشش به من رو از دست بده و مثلا تا ابان و اذر دیگه کاملا نسبت به من بی تفاوت بشه که در این صورت اعتماد به نفس و احساس من نابود میشه
دوم اینکه من و اون حتی اگر رفیق صمیمی بمونیم فقط تا دو سال دیگه با همیم و بعدش اون به شهرش برمیگرده که ده ساعت با من فاصله داره و من هم اینجا هستم ، وقتی من دو سال با اون تفریح رفته باشم غذا خورده باشم و همه جا باهاش باشم و بعد از این دو سال دیگه جدا بشیم احساساتم نابود میشه همیشه دل تنگشم و دیگه از تفریحات لذت نمی برم و خاطرات بیچارم میکنه ( اصولا ادم خاطره بازیم ) اون میگه میخواد ارشد رو شهر ما بخونه تا دو سال دیگه هم باهم باشیم و قبول کرده بعد از ارشد هم هر ماه یکیمون بره پیش اون یکی و دو سه روز با هم باشیم ، اما من وقتی ازش میخوام برای اطمینانم قسم بخوره میگه اگر قسم بخورم فکر می کنم باید مدام مراقب باشم که نسبت به تو سرد نشم و این باعث میشه بیشتر سرد بشم ، از طرفی هم چون هم خودش و هم مادرش به شدت از اتوبوس می ترسن ( به نوعی فوبیا اتوبوس دارن!) من شک دارم که به وعدش عمل کنه
سوم اینکه من وقتی اینقدر اونو دوس دارم روی کارهاش حساس میشم ، از بودنش و تفریح کردنش با دیگران زجر می کشم ( اونم همین حسو نسبت به من داره ) هرچند تا الان بدون من تفریح نرفته اما من می ترسم با کم شدن وابستگیش این اتفاق بیوفته و من اذیت بشم
همه اینا من رو به این نتیجه میرسونه که رفاقتم با اون رو تمام کنم ، ولی از طرفی علاقه شدید اون به ادامه دوستی ، لذتی که این دوستی به زندگی دوتامون داده ، و تغییرات مثبتی که در هم به وجود آوردیم ( من خجالتی بودنم خیلی کم تر شده ، استقلالم زیاد شده ، تجربه های زیادی ازش یاد گرفتم و اون کتاب خون شده ، اطلاعات سیاسی مذهبیش بالا رفته ، وضعیت جسمیش از قبیل وزن و … بهتر شده ) باعث میشه نتونم این رابطه رو قطع کنم
می خواستم از راهنمایی و راه حل شما استفاده کنم
نکته : لطفا متعادل کردن رابطه رو از من نخواید چون من ادمیم که حد وسط ندارم ، با یکی یا خیلی صمیمیم یا رابطه ای باهاش ندارم و صرفا جهت ضرورت باهاش ارتباط می گیرم ، پس راه حل هایی که منتج به کم شدن تدریجی علاقه بشه لطفا بهم ندید چون به نظرم با همون سرد شدن و از بین رفتن کم کم صمیمیت که من ازش میترسم فرقی نداره

مشکلم اینست که در سن ۴۰سالگی به نوجوانها علاقه دارم و هرگاه نوجوان سفید و بی ریش وخوش اندام ببینم قلبم ناخود آگاه به تپش می افتد .خودم از این حس رنجورم و دست خودم نیست .راهنمایی کنید .

به نوجوانها خوشکل میل دارم و دوست دارم بغلشان کنم .وبا آنها رابطه داشته باشم.متاهلرذ هم هستم و ۴۰ سالم است.چگونه به نوجوانهای خوشکل بی تفاوت شوم.