سبک تربیتی والدین بی توجه _ بخش سوم

والدین بی توجه احتمالاً رابرت از اینکه شنید در زمره ی والدین بی توجه قرار گرفته، شگفت زده شده بود. بعد از مصاحبه هایی که با همکاران پژوهشی ما داشت، مشخص شد که او دخترش هیتر را خیلی دوست دارد و به او خیلی رسیدگی می کند. او می گفت که هر وقت هیتر ناراحت […]


والدین بی توجه

احتمالاً رابرت از اینکه شنید در زمره ی والدین بی توجه قرار گرفته، شگفت زده شده بود. بعد از مصاحبه هایی که با همکاران پژوهشی ما داشت، مشخص شد که او دخترش هیتر را خیلی دوست دارد و به او خیلی رسیدگی می کند. او می گفت که هر وقت هیتر ناراحت می شود، تمام سعی اش را می کند که «او را آرام کند».«او را بغل می کنم و ازش می پرسم چیزی می خواهد. می خواهی تلویزیون تماشا کنی؟ می خواهی برایت فیلم بگیرم؟ می خواهی بریم بیرون و بازی کنیم؟ خلاصه دست به هر کاری می زنم تا ناراحتیش برطرف شود.»

اما کاری که رابرت انجام نمی دهد، این است که با ناراحتی فرزندش مستقیم برخورد نمی کند. مثلاً از دخترش نمی پرسید: « چه احساسی داری، هیتر؟ آیا ناراحتی؟» چون اعتقاد دارد توجه به احساسات ناخوشایند، مثل آب دادن به علف های هرز است و فقط سبب تشدید آنها می شود. رابرت هم مثل بسیاری از والدین از این می ترسد که مبادا احساسات خشم یا ناراحتی سراسر زندگی اش را فرا بگیرد،‌ چیزی که نه برای خودش می خواهد نه برای دختر نازنین و عزیزش.

من، هم در پژوهش هایم و هم در زندگی روزمره، والدین بی توجه بسیاری مثل رابرت را دیده ام. شاید یکی از معروف ترین آن ها، مادرِ جسیکا دوبروف باشد. جسیکا دختر هفت ساله ای بود که در آوریل ۱۹۹۶ حین پرواز با هواپیمای تک موتوره اش برای کسب عنوان جوانترین خلبان ایالات متحده، بر اثر سقوط هواپیمایش در گذشت. به نقل از نیویورک تایمز، مادر جسیکا هرگز اجازه نمی داد دخترش کلمات منفی از قبیل «هراس»، «ترس» و «ناراحتی» را به زبان بیاورد. او به خبرنگاران گفته بود: «بچه ها نترس هستند. آنها به اقتضای طبیعت خود این چنین هستند تا اینکه بزرگترها بذر ترس را در وجود آنها می افشانند.» او بعد از حادثه ی مرگباری که برای دخترش رخ داد، به خبرنگار مجله ی تایم گفت:« می دانم مردم از من انتظار دارند گریه و زاری کنم، اما من هرگز چنین کاری نخواهم کرد. هیجانات غیرطبیعی اند و واقعیت ندارند.»

اینکه در موقع وقوع طوفان وایومینگ، کنترل هواپیما در دست جسیکا بوده است یا مربی او، هرگز معلوم نشد. اما شاید اگر به جسیکا اجازه داده می شد که ترس خود را ابراز کند ـ احساسی که مانع از آن می شود تا خلبانان مجرّب در هوای طوفانی پرواز کنند ـ بزرگسالانِ اطراف جسیکا لحظه ای تأمل می کردند و به منطقی بودن رفتارهایشان می اندیشیدند. در آن صورت، شاید این فاجعه ی دلخراش هرگز رخ نمی داد.

جلوگیری از ابراز احساسات منفی، الگوی رفتاری است که بسیاری از والدین بی توجه آن را در اوان کودکی یاد می گیرند. بعضی از آنها، مثل جیم، در خانواده های خشن بزرگ شده اند. جیم جروبحث های سی سال پیش والدینش را به یاد می آورد. آن موقع او و خواهران و برادرانش به اتاق هایشان می رفتند و سعی می کردند بی سر و صدا با این مسئله کنار بیایند. آنها هرگز اجازه نداشتند در مورد مشکلات پدر و مادرشان یا احساس خود در این مورد صحبت کنند. چون این کار سبب می شد پدرشان خشمگین تر شود. و حالا که جیم ازدواج کرده و بچه دار شده است، خودش همان روش پدر و مادرش را در پیش گرفته است. او حتی نمی تواند با پسر شش ساله اش راجع به مشکلی که در مدرسه دارد، صحبت کند. جیم دوست داشت با پسرش صمیمی تر باشد،‌ به مشکلات او گوش دهد و به او در حل مشکلاتش کمک کند، اما در زمینه ی صحبت راجع به مسائل عاطفی تجربه ی چندانی ندارد. در نتیجه، به ندرت درباره ی این مسائل با پسرش صحبت می کند، و پسرش که این مشکل پدرش را درک می کند، سعی می کند چنین مسائلی را با وی مطرح نسازد.

بزرگسالانی که در دامان والدین بی توجه یا فقیر پرورش یافته اند،‌ نیز ممکن است در برخورد با هیجانات فرزندانشان مشکل داشته باشند. آنها که از دوران کودکی عادت کرده اند نقش ناجی را ایفا کنند، وقتی بچه دار می شوند نیز خود را مسئول حل و فصل تمامی مشکلات فرزندانشان می دانند. اما این کار خیلی سخت است و خیلی زود آنها را از پای در می آورد و سبب می شود شناختی از نیازهای واقعی فرزندانشان نداشته باشند. برای نمونه، در جریان مطالعاتمان، به مادری برخوردیم که کاملاً دستپاچه و عصبی شده بود، چون نمی توانست بچه اش را که به خاطر شکستن اسباب بازی اش ناراحت بود، آرام کند. او جز درست کردن اسباب بازی یا خرید یک اسباب بازی دیگر، راه دیگری برای آرام کردن او بلد نبود. او فقط به فکر این بود که اوضاع را به حالت عادی برگرداند و اصلاً به نیاز فرزندش به آرامش و دلداری توجه نداشت.

به تدریج ناراحتی و عصبانیت فرزندان برای این والدین حکم توقعاتی امکان ناپذیر را پیدا می کند. این والدین که احساس ناکامی یا فریب خوردگی می کنند، به ناراحتی فرزندانشان بی توجهی می کنند یا به آن اهمیت نمی دهند. آنها سعی می کنند مشکل فرزندشان را کوچک جلوه دهند، بر آن سر پوش بگذارند، یا با بی توجهی به آن کاری کنند که به دست فراموشی سپرده شود.

در طی مطالعات، تام،پدر یکی از بچه ها می گفت «اگر جِرِمی بیاید و بگوید یکی از دوستانش اسباب بازی او را برداشته، من فقط به او می گویم: (نگران نباش، آن را برایت پس می آورد). یا اگر بگوید: (فلان پسره من را زد)، من می گویم: ( ممکنه از قصد این کار را نکرده باشد) … می خواهم تحملش زیاد شود و از پس زندگیش برآید.»

ماریان، مادر جرمی، می گوید او هم در برخورد با ناراحتی فرزندش همین روش را در پیش می گیرد. او می گوید: « من به او بستنی می دهم تا شاد شود و ناراحتی اش را فراموش کند.» کار ماریان نشان دهنده ی این باور رایج در میان والدین بی توجه است که: بچه ها نباید ناراحت شوند، و اگر ناراحت شوند پس حتماً از نظر روانی، یا خودشان مشکل دارند یا والدینشان. او می گوید: «وقتی که جرمی ناراحت است، من هم ناراحت می شوم. چون دلم می خواهد فکر کنم که فرزندم، بچه ای شاد و سازگار است. من فقط دلم نمی خواهد ناراحتی او را ببینم، دلم می خواهد همیشه شاد باشد.»

چون والدین بی توجه اغلب خنده و شوخی را به ناراحتی ترجیح می دهند، بنابراین بسیاری از آنها در «ناچیز جلوه دادن» هیجانات منفی کودکان استادند. برای مثال،‌ ممکن است آنها فرزند غمگین خود را غلغلک بدهند، یا با فرزند عصبانی خود شوخی کنند و سربه سر او بگذ ارند. ولی خواه این کار را به شیوه ای خوشایند («کجاست آن خنده های شیرین تو؟») انجام دهند یا تحقیر آمیز (« اوه، ویلی، این قدر بچه بازی در نیار!») برای بچه یک معنا دارد؛ اینکه «ارزیابی تو از این موقعیت کاملاً غلط است. تشخیص و قضاوت تو بی پایه و اساس است. تو نمی توانی به احساسات خودت اعتماد کنی.»

بسیاری از والدینی که هیجانات فرزندانشان را نادیده می گیرند یا به آنها اهمیت نمی دهند در توجیه این عمل خود می گویند: « آنها فقط بچه اند» والدین بی توجه، این بی تفاوتی خود را با این گفته توجیه می کنند که دغدغه و نگرانی بچه ها در مورد شکستن اسباب بازی هایشان خیلی « پیش پا افتاده و ناچیز » است، به ویژه وقتی که با نگرانی های بزرگسالان درباره ی مسائلی همچون از دست دادن شغل، گرفتاری های ازدواج، یا چاره جویی برای پرداخت بدهی های ملی، مقایسه شود. علاوه بر این، آنها معتقدند که بچه ها غیر منطقی اند. پدر گیج و آشفته ای در پاسخ به این پرسش که وقتی دخترش ناراحت است چه واکنشی به او نشان می دهد، می گوید که «توجهی به او نمی کنم». و می افزاید: « شما دارید راجع به یک بچه ی چهارساله حرف می زنید.» از نظر پدرش، ناراحتی او اغلب ناشی از این است که « اصلاً چیزی از دنیا نمی داند» و بنابراین ارزش توجه کردن را ندارد. او معتقد است که «رفتارهای دخترش با رفتارهای افراد بزرگسال فرق دارد.» البته منظورم این نیست که همه ی والدین بی توجه، نسبت به فرزندانشان بی تفاوت اند. در واقع، بسیاری از آنها خیلی به فرزندانشان اهمیت می دهند، ولی صرفاً بر اساس غرایز طبیعی والدین به حفظ اولاد خود عمل می کنند. آنها بر این باورند که هیجانات منفی « زیان بارند» و از همین رو دلشان نمی خواهد فرزند خود را در «معرض» خطر آسیب دیدگی قرار دهند، آنها عقیده دارند که «پرداختن» به هیجانات به مدت طولانی زیان آور است. اگر هم خود را درگیر حل مشکلات کودک کنند، به جای پرداختن به هیجانات، همه ی تلاش خود را صرف آن می کنند که هرچه زودتر این هیجانات را از «بین ببرند». برای مثال، سارا، نگران واکنش دختر چهار ساله اش به مرگ خوکچه هندی اش بود. او برای من توضیح داد که «می ترسیدم اگر بنشینم و با بکی راجع به احساساتش صحبت کنم، فقط باعث ناراحتی بیشتر او شوم.» بنابراین سارا سعی کرده بود موضوع را کم اهمیت جلوه دهد. « به دخترم گفتم: «بسیار خوب. می دانی بکی، چیزهایی مثل این توی زندگی اتفاق می افتند. خوکچه ی تو دیگه پیر شده بود. ما یک خوکچه ی دیگه می خریم.» این واکنش توأم با بی تفاوتی سارا ممکن است او را از اضطراب مواجه با ناراحتی بکی خلاص کرده باشد. اما احتمالاً به تسکین یافتن بکی و آرامش او هیچ کمکی نمی کند. درواقع، بکی ممکن است پیش خود فکر کند که « اگر این مسئله مهم نیست» پس چرا من این همه ناراحت و غمگین ام؟ فکر کنم هنوز خیلی بچه ام.»

و سرانجام آنکه، به نظر می رسد بعضی از والدین بی توجه، به این دلیل احساسات کودک خود را انکار می کنند، یا نادیده می گیرند که می ترسند « احساساتی شدن باعث شود که کنترلشان را از دست بدهند.» احتمالاً شنیده اید که این گونه والدین معمولاً هیجانات منفی را به چیزهایی مثل آتش، مواد منفجره، یا طوفان تشبیه می کنند. می گویند: «او خیلی زود آتشی شد» یا « مثل بشکه ی باروت می ماند.» یا « از عصبانیت داشت منفجر می شد.»

احتمالاً در کودکی به این قبیل والدین در زمینه ی یادگیری نحوه ی کنترل و تنظیم هیجانات کمک چندانی نشده است. در نتیجه، در بزرگسالی، آنها هرگاه احساس ناراحتی می کنند، می ترسند که مبادا به افسردگی دچار شوند. یا هرگاه که احساس عصبانیت می کنند، می ترسند که از کوره در بروند و به کسی صدمه بزنند. برای نمونه، باربارا، هربار که در حضور شوهر و بچه هایش عصبانی می شود، احساس شرم می کند. او معتقد است که ابراز خشم « خود خواهانه » یا « مثل زنبورهای قاتل»، خطرناک است. به علاوه، او می گوید که عصبانیتش « هیچ فایده ای ندارد … من صدایم را بالا می برم و داد می زنم و … باعث می شوم آنها از من بدشان بیاید.»

باربارا به واسطه ی این تصور نامطلوبی که از خشم خود دارد، سعی می کند با استفاده از شوخی و خنده، خشم دخترش را فروبنشاند. او می گوید: « وقتی که نیکول عصبانی می شود، من فقط لبخند می زنم. مواقعی هست که نیکول واقعاً خنده دار می شود و من این موضوع را به اومی گویم. فقط می گویم سخت نگیر یا بخند.» به نظر می رسد برای باربارا اهمیتی ندارد که نیکول موقعیت را خنده دار می داند یا نه؛ او در هر حال به عصبانیت نیکول می خندد. باربارا می گوید: « او خیلی کوچولو است و تمام صورتش سرخ می شود. من نیکول را مثل یک عروسک کوچولو می بینم، واقعاً بامزه نیست؟»

باربارا همچنین همه ی سعی خودش را می کند که توجه نیکول را از احساسات منفی منحرف کند. او یادش می آید که یک بار نیکول به خاطر آنکه برادر و دوست برادرش او را در بازی خود راه نداده بودند، به شدت از دست آنها عصبانی شده بود. باربارا با افتخار می گوید: « من نیکول را روی زانوهایم نشاندم و جوراب شلواری قرمز رنگش را به او نشان دادم و از او پرسیدم: « وای، چه اتفاقی برای پاهایت افتاده؟ مثل اینکه قرمز شده اند!» این شوخی باعث خنده نیکول شده بود. توجه و محبت مادرش سبب شده بود، حواسش پرت شود و عصبانیتش را فراموش کند. باربارا احساس می کند در برخورد با آن ماجرا موفق بوده است؛ او می گوید: « من عمداً این کارها را می کنم چون فهمیده ام … که این روش در برخورد با او کار ساز است.» اما باربارا نمی دانست که با این کار فرصت صحبت کردن با نیکول را درباره ی احساساتی از قبیل حسادت و طردشدگی از دست داده است. او در این قضیه می توانست ضمن دلداری دادن نیکول به او کمک کند تا هیجاناتش را بهتر بشناسد. او حتی می توانست نیکول را راهنمایی کند که اختلاف خود را با برادرش حل کند. اما باربارا با این کار خود به نیکول فهماند که عصبانیت او خیلی مهم نیست؛ و بهتر است که آن را فرو بخورد و به چیزی دیگر فکر کند.

برگرفته شده از کتاب: پرورش هوش هیجانی در کودکان 

نویسنده: دکتر جان گاتمن 

ترجمه: حمید رضا بلوچ

لطفا جهت دریافت خدمات روان شناسی و مشاوره با شماره های ۰۹۰۱۰۱۳۴۶۸۴ و ۰۲۱۸۶۰۱۵۵۹۱ تماس حاصل فرمایید.