طعنه زدن های پدر و مادر و سایر اعضای خانواده و کتک زدن خواهر بزرگتر

سلام خوب هستین؟
من مینا هستم۲۱ساله و دانشجوی رشته مدیریت بازرگانی.متاسفانه من مشکلات زیادی با خانوادم دارم و نمیدونم تمام مشکلاتمو چجوری برای شما توضیح بدم مسئله ای که تازگی ها خانوادم با اون بهم ازار میرسونن ازدواج نکردن من هست ما تو یه شهر کوچیک زندگی میکنیم که همه همو میشناسن و ارتباط فامیلی داریم من برخلاف داشتن موقعیت عالی خانوادگی و اخلاق خوب و اصالت خواستگار مناسبی ندارم حتی با اینکه چهره بنسبت خوبی دارم تا الان فقط ۳یا۴تا خواستگار داشتم‌که اونا هم شرایط خوبی نداشتن و بعضیاشون گفتن که پدرم باید بهشون زمین و خونه و ماشین و کار بده تا با من ازدواج کنن و چندنفرشون اهل قمار بازی و‌مشروب و دزدی بودن که خانوادم از سرناچاری میخواستن منو بدن بهشون که هربار محکم ایستادم و با گریه زاری نذاشتم اینکارو بکنن من تمام دوستان و همکلاسی هام ازدواج کردن تو سن کم و ۲یا۳تا بچه دارن و مدام بهم طعنه میزنن چه خودشون و چه خانوادم وخانواده پدری و مادر هم شدن کاسه داغتر از آش و مدام بهمون طعنه میزنن که تا این سن رسیدم و خواستگاری ندارم مادرم میگه خجالت میکشم تو رو با خودم ببرم بیرون و میگه حق بیرون اومدن از خونه نداری و منو کردن کلفتشون و با القاب کلفت و نوکر و اسم های دیگه ی خیلی بد صدام میزنن حتی خواهرای کوچکترم و همینطور مادرم خیلی کتکم میزنه و شرایط وحشتناکی تو این خونه دارم قبلا امادگی ازدواج نداشتم و الان امادم اما متاسفانه خواستگار مناسبی ندارم قبلا حسرت زندگی کسی به دلم نمینشست اما اینروزا چنان اهم عمیق شده که دلم برای خودم میسوزه چندماه پیش فروردین ماه بود زمان فوت مادربزرگ مادرم عمه های مادرم میخپاستن برای سه تا از پسراسون همسر انتخاب کنن تنها دختر فامیل که سنش از همه بیشتره و ازدواج نکرده منم و داییم پیشنهاد میده بیان خواستگاری من که مادربزرگ و خالم با بدگویی کردن و دعوا راه انداختن تو فامیل نذاشتن این اتفاق بیفته و من به یکی از اون پسر عمه ها علاقه دارم خیلی سعی کردم تا الان علاقمو به اون پسر نسون بدم مثل بردن کادو زمانی که مادرشون از حج برگشته بود یا مریض بودن که مادرم برام اینکارو کرد شاید اونا راضی بشن بیان خواستگاری ولی بدترین رفتار رو زمانی ازشون دیدیم که همه برای غذا رفته بودن خونشون و مادرم یه ظرف برای من غذا میخوان من بخاطر نگهداری از خواهر ۳ماهم نتونستم برم اونجا اما هربار عمه مادرم خودشو میزنه فراموشی و به مادرن غذا نمیدن درصورتی که همه غذا گرفته بودن اونشب ناراحت شدم از دستشون .بعدش جلوی دلمو نگرفتم و یعنی قبل این اتفاقا به اون پسر تو اینستا پیام دادم بزور ایدیشو پیدا کردم خواست خدا بود من اومدم گفتم که مبارکه قراره با دختر عمتون ازدواج کنین و اینحرفا گفت دروغه و کاملا انکار کرد و یه سری حرفای دیگه زدم گفتم میدونم خالم اومده بدگویی کرده و اونم چیزی نگفت گفتم به اون دختر که من باشم علاقه داری و گفت نه همچین چیزی نیست گفتم اگه اینطور نیست چرا فالوش کردی و لایک میزاری واسش اونم فورا پیج اصلی منو انفالو کرد و لایک ها رو برداشت گفتم خیلی ترسویی گفت ترسو نیستم علاقه ای ندارم ساخته و پرداخته بقیست و بعدش میدونین چکار کردم اومدم و گفتم که اون دختر بهت علاقه داره و گفت از کجا میدونی گفتم استوریشو ببین که یه کلیپ بود درمورد اعتراف به عشق و کسی که دوسش داری و اونم شکلک خنده گذاشت و گفت ولی من فکر نمیکنم برای من باشه گفتم برای تو هست گفت تو از کجا میدونی گفتم دوستشم بعدش گفت نمیخواد با یه غریبه حرف بزنه اخه قبلش بهش پیشنهاد دوستی داده بودم اول صحبتامون و اون رد کرد و گفت باید بدونم کی هستی منم گفتم فامیل ازم پرسیده بود چندتا برادر داری پدرت کجاست فکر کنم فهمیده من کیم و ازم درمورد علایقم و اینچیزا پرسیده بود و منم جواب دادم گفت من ادم احساسی نیستم و عاقلانه تصمیم میگیرم خلاصه اخر حرفاش گفتم من با اون دختر نسبتی ندارم و اون حرفو شنیده بودم و خواستم مطمئن بشم دوسش نداری همین اونم گفت از اولش میدونستم اونا خانواده محترمین و اون دختر خوبیه و نمیاد اینجا ابراز علاقه کنه خیلی خوشحال شدم ولی دیگه بهش پیام ندادم بنظرتون فهمیده من بودم؟ینفر خواستم بهش بگه نظرش درموردم چیه یه واسطه که شخص درستی هم بودن و ایشون گفتن اینو پسر رو نمیشناسم و درست نیست از علاقت بهش بگی چون ایشون مرد بودن و گفتن کارم اشتباه بوده بهش پیام دادم حتی ینفر دیگه که اونم روانشناسی خونده بود گفت کارت استباهه بهش پیام دادی خلاصه من هیچکس ندارم بره حرف دلمو بهش بزنه از ترس اینکه بهدهمه فامیل بگه من دوسش داشتم و رفتم ابراز علاقه کنم مستقیما بهش نگفتم من به سختی شمارشو از گوشی داییم برداشتم بنظرتون چکار کنم؟مادرم میگه اگه دوستت داشت میومد جلو متاسفانه به جز خاله و مادربزرگم زن دایی و داییم هم دارن راه زنی میکنن زندایی و داییم بدگویی مادرمو پیش اونا میکردن من به شدت به اون پسر علاقه دارم امروزم که برای یه لحظه دیدمشون از شدت هیجان و اتیشی که به قلبم موند کم مونده بود بیهوش شم بنظرتون چکار کنم؟سعی کردم فراموش کنم اما نشد.مادرم میگن خواهراش اذیتت میکنن.مادرم میگه خجالت میکشه منو ببره با خودش بیرون میگه سنت زیاده خودمم خیلی ناراحتم سعی میکنم از فکر ازدواج بیام بیرون اما متاسفانه خوشبختی ادمایی که اطرافمن مخصوصا نارفیقام خیلی اذیتم میکنه و مدام ناراحتم و گریه میکنم و دعا میکنم خداکاری کنه اما خبری نمیشه همه میگن توکل بخدا کن .تو خونه شرایطم خوب نیست مشکلات زیادی دارم لطفا راهنماییم کنین ممنونم.

ازدواج دخترم و انتخاب خواستگار

با سلام و احترام. زنی ۴۱ ساله هستم که یک دختر ۲۳ ساله دانشجو دارم. دخترم تنها فرزند خانواده است.یکی از همکلاسی های ایشان خواستگار ایشان نیز هست. دو سال از ایشان بزرگتر است. خانواده ای خوب و مذهبی دارند.در تمام مدت آشنایی و همکلاسی بودن چه قبل از مطرح کردن موضوع خواستگاری و چه بعد از آن حسن اخلاق و رفتار داشته و دارند. تنها مشکل تفاوت در نگرش اعتقادات مذهبی است که نمی دانم درآینده مشکل ساز خواهد بود یا نه! دختر من فردی مذهبی و معتقد به انجام فرائض و واجبات دینی است. در حالیکه خواستگار ایشان علیرغم خانواده مذهبی به این موضوع اعتقادی ندارند و می گوید که درون خودم احساس نیازی به انجام واجبات دین مانند نماز و روزه نمی بینم. لازم به ذکر است که حسن رفتار و اعمال خود را صرفا بر اساس اخلاقیات و تعهد خانواده می بیند و خود را ملزم می داند و نه از دیدگاه دینی و مذهبی.
از مشاور محترم می خواهم سوال کنم تصمیم درست چیست؟ چه کنم؟

نمی توانم رهایش کنم، چه کنم؟

سلام . من دختري هستم ك قرار بود با آقايي ك از قبل باهم ارتباط داشتيم ازدواج كنم . مراحل خواستگاري طي شد اما ب دليل نتايج تحقيقات منفي و تاييد نشدن ايشون ؛ منتفي شد. بعد از مخالفت خانواده من ، ايشون ديگه قدم پيش نذاشتن.
اما تمايل داشتن ك ب رابطه با من ادامه بدن. چند ماهي اينطوري تحمل كردم گفتم شايد درست بشه . ايشون ديگه رابطه رو جدي نكرد ولي من رو هم رها نميكنه و با اين ك ٧ ماه گذشته اما هنوز هفته اي يكبار يا دوبار ب من پيام ميده و منو در جريان كاراش ميذاره.
متاسفانه توي اين مدت چيز هاي بد و وقيحانه اي از ش ديدم ، و مطمئن شدم ك آدم مناسبي براي من نيست . اما الان يك مشكلي دارم و اون اين ك توانايي دفع كردنش رو ندارم يعني هر بار ك بهش ميگم ديگه حق نداري ب من پيام بزني ، بعدش خيلي براش ناراحت ميشم و احساساتي ميشم ، ياد خوبياش ميوفتم و تمام كاراي بدش رو فراموش ميكنم .
شايد حتي مجدد خودم بش پيام هم بزنم . اگه خودمم ديگه سمتش نرم دوباره خودش روزاي بعدي پيام ميزنه !!! اين سيكل معيوب چند باري برام اتفاق افتاده .
نميدونم بايدچكار كنم . لطفا منو راهنمايي كنيد .

با خشمم از طرف مقابل چه کنم؟

برای دختری که یک رابطه خیلی نزدیک و دوستانه با دختری دیگه داشته و بعد از چند سال دوستی رفتارهایی نشون میده که هرروز رابطه سرد و سردتر میشه، اما بعد از اون پرونده تو ذهن فرد بازه و به گفته خودش باورهامو نسبت به روابط دوستانه شکست. حالا زمان گذشته اما پرونده این موضوع تو ذهن فرد هنوز بازه و هنوز اذیت میشه و مهم تر اینکه تو این چند سال اخیر اون فرد نسبت فامیلی نزدیک باهاش پیدا کرده. اما خشم این فرد هنوز باقیه، و اضطراب از رفتارهاش معلومه علاوه بر اینکه اعتماد به نفسش هم ضعیف شده و تو اکثر چیزا دنبال تایید گرفتن از بقیه ست، اولین کار برای این ادم چی میتونه باشه وقتی هنوز حرفای خیلی نگفته با اون شخص داره و اینکه اون دوستی که باعث سردی روابطشون شد صراحتا میگه گذشته ها گذشته و برام بی اهمیته. این شخص چطور میتونه پرونده این موضوع و برای خودش ببنده؟